loading...
گیتارعشق
مجتبی بازدید : 490 سه شنبه 24 اسفند 1389 نظرات (2)

از عشق

يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد

چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟

دليلشو نميدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟

چطور ميتوني بگي عاشقمي؟


من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت كنم


ثابت كني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي


باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،

صدات گرم و خواستنيه،

هميشه بهم اهميت ميدي،

دوست داشتني هستي،

با ملاحظه هستي،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكي كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه اي رو كنارش گذاشت با اين مضمون


عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حالا كه نميتوني حرف بزني، ميتوني؟

نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، براي حركاتت عاشقتم
اما حالا نه ميتوني بخندي نه حركت كني پس منم نميتونم عاشقت باشم


اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دليل ميخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

نظره تو چيه؟

 

مجتبی بازدید : 384 سه شنبه 24 اسفند 1389 نظرات (5)


عشق يعني
 
 
تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...

مجتبی بازدید : 446 یکشنبه 15 اسفند 1389 نظرات (0)

 

نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهـــا، رهـــا من


ز مــــن هر آنکــه او دور، چـو دل به سینه نزدیک
به مـــن هر آنکـه نزدیک، ازو جــــــدا، جــــدا من


نه چشــــم دل به ســـــویی، نه باده در سبویی
که تــــر کـــــنم گـلـــــــویی، به یاد آشنــــــا من


ســــــتاره هــــا نهـــــــفتم در آسمـــــان ابــــری
دلــــــم گرفته ای دوست، هـــــوای گریــه با من


نبسته ام به کس دل، نبســـــته کس به من دل
چو تخــــته پــاره بـــر موج رهـــا رهــــا، رهـــا من

مجتبی بازدید : 452 پنجشنبه 12 اسفند 1389 نظرات (0)


اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

 

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم حیوانی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

 

مجتبی بازدید : 336 چهارشنبه 11 اسفند 1389 نظرات (0)

يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد

چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟

دليلشو نميدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟

چطور ميتوني بگي عاشقمي؟


من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت كنم


ثابت كني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي


باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،

صدات گرم و خواستنيه،

هميشه بهم اهميت ميدي،

دوست داشتني هستي،

با ملاحظه هستي،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكي كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه اي رو كنارش گذاشت با اين مضمون


عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حالا كه نميتوني حرف بزني، ميتوني؟

نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، براي حركاتت عاشقتم
اما حالا نه ميتوني بخندي نه حركت كني پس منم نميتونم عاشقت باشم


اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دليل ميخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

نظره تو چيه؟

 

مجتبی بازدید : 331 شنبه 30 بهمن 1389 نظرات (0)

خورشيد دلم بي تو کرده غروب اي مهربون

ناجي دلم بشو با من بمون با من بخون

اون که از بار غم رفتن تو مرده منم

اون که به بارون اشکاش قسم ت داده منم

دل من تو رو ميخواد با همه ي خوب و بدت

نشکن اين دلو...بيا شکستي هم فدا سرت

تو غروب اين همه دلواپسيم رفتي چه زود

تو شکستي قلبمو من موندم و غم و سکوت

خط به خط قافيه ي شعر دلم از تو شده

دل من بي تو ديگه از خودشم خسته شده

چشماي خيسم مثل بارون مي باره

دل من بي تو ديگه آروم نداره

ميدوني سخته چقد اين زندگي بدون تو؟؟

ميدوني دلم ميخواد باشه فقط کنار تو

تو غروب اين همه دلواپسيم رفتي چه زود

اين همه سنگ دلي و سردي تو حقم نبود

  

 

 

مجتبی بازدید : 339 جمعه 29 بهمن 1389 نظرات (0)

رو ساحل سرخ دلت اسم کسي رو حک نکن                                                                     

                                                به اينکه من دوست دارم حتي يه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجراي ما و عشق                                                                    

                                               تقصير چشماي تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

سرم تو لاک خودم و دلم يه جو هوس نداشت                                                                  

                                                بس که يه عمر آزگار کاري به کار کس نداشت

تا اينکه پيدا شدي و گفتي ازاين چشماي خيس                                                                

                                                       تو دفتر ترانه هات يه قطره بارون بنويس

عشقمو دست کم نگير درسته مجنون نميشم                                                                   

                                                    وقتي که گريه مي کني حريف بارون نميشم

رو ساحل سرخ دلت اسم کسي رو حک نکن                                                                 

                                              به اينکه من دوست دارم حتي يه ذره شک نکن

هنوز يه قطره اشکتو  به صد تا دريا نمي دم                                                                 

                                                     يه لحظه با تو بودنو  به عمر دنيا نمي دم

همين روزا بخاطرت به سيم آخر مي زنم                                                                      

                                                   قصه عاشقيمونو تو شهرمون جار مي زنم

 

 

 

مجتبی بازدید : 307 جمعه 29 بهمن 1389 نظرات (0)

دلم گرفته بود از چشمهايم غم مي باريد

مي خواسم تنها باشم تنها تر از تنهايي

داشتم به خودم مي لرزيدم

هق هق ام فضاي خلوتم را پر کرده بود

خسته شده بود ...خسته از زندگي

ناگاه چشمهايم به تيغ گوشه ي ا يينه ي دستشويي افتاد

کسي در گوش هايم زمزمه مي کرد و هوس مرگ را در من مي پروراند

تيغ را برداشتم مي خواستم براي هميشه

کوله بار پر از غم و تنهايي ام را ببندد و راهي سفري دور و دراز شوم

ناگاه نگاهم به درون ايينه افتاد

خدا را ديدم... داشت به من لبخند مي زدو مي گفت من هنوز با توام

تيغ را دور انداختم و فهميدم هنوز تنها نيست

 

مجتبی بازدید : 339 سه شنبه 26 بهمن 1389 نظرات (0)

یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره میکنم،امروز هم گذشت بامرور خاطرات دیروز،با غم نبودنت،باغم دوریت و سکوتی سنگین و من شتابان در طول زمان فقط میروم،میروم

 گل ها هم مثل من خسته اند ازخزان و بهار، گرمی دستان تو را میخواهند.                                غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند                                                                                                                                   میان کوچه های تاریک تنهائی صدای قدم هایت را میشنوم اما تو نیستی. 

فقط صدای مبهمی است که دور  می شود                                                                                                                                                          قول داده بودی برایم سیب سرخ بیاوری.    سیب سرخ امید    یادت هست؟

اما سیب سرخ غروب را برایم آوردی ورفتی و خورشید را هم بردی و من دراین کوچه های تنگ و تاریک سرگردانم و منتظر.

برگی از تقویم زندگی ام را ورق می زنم امروز هم به پایان دفترم نزدیکم......                   

                                                                   سرشد،کنارم نبود

                                                                          فقط جای پایش روی

                                                                                         برف مانده بود


مجتبی بازدید : 275 سه شنبه 26 بهمن 1389 نظرات (0)

مرد، دوباره آمد همانجاي قديمي روي پله هاي بانک، توي فرو رفتگي ديوار يک جايي شبيه دل خودش، کارتن را انداخت روي زمين، دراز کشيد، کفشهايش را گذاشت زير سرش، کيسه را کشيد روي تنش، دستهايش را مچاله کرد لاي پاهايش…
خيابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبريت هاي خاطرش را يکي يکي آتش زد.
در پس کورسوي نور شعله هاي نيمه جان ، خنده ها را ميديد و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهايش سردتر، مچاله تر شد، بايد زودتر خوابش ميبرد
صداي گام هايي آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسي از حال دلش خبر ندارد، خنده اي تلخ ماسيد روي لبهايش.
اگر کسي مي فهميد او هم دلي دارد خيلي بد ميشد، شايد مسخره اش مي کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختري که آن روزهاي دور به مرد مي خنديد، به روزي فکر کرد که از فاطمه خداحافظي کرده بود براي آمدن به شهر…
گفته بود: بر ميگردم با هم عروسي مي کنيم فاطي، دست پر ميام …فاطمه باز هم خنديده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگري کرد، برايش خبر آوردند فاطمه خواستگار زياد دارد، خواستگار شهري، خواستگار پولدار، تصوير فاطمه آمد توي ذهنش، فاطمه ديگر نمي خنديد…
آگهي روي ديوار را که ديد تصميمش را گرفت، رفت بيمارستان ، کليه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن يک دانه سيب بود…!!!
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود براي يک عروسي و يک شب شام و شروع يک کاسبي!!!
پيغام داد به فاطمه بگويند دارد برميگردد…
يک گردنبند بدلي هم خريد، پولش به اصلش نمي رسيد، پولها را گذاشت توي بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توي اتوبوس بود، کنارش يک مرد جوان نشست.
- داداش سيگار داري؟
سيگاري نبود، جوان اخم کرد.
نيمه هاي راه خوابش برد، خواب ميديد فاطمه مي خندد، خودش مي خندد، توي يک خانه يک اتاقه و گرم.

چشم باز کرد ، کسي کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گيج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .
صداي مبهم دلسوزي مي آمد ،
- بيچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
پياده شد ، اشکش نمي آمد ، بغض خفه اش مي کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فرياد کشيد، جاي بخيه هاي روي کمرش سوخت.
برگشت شهر، يکهفته از اين کلانتري به آن پاسگاه، بيهوده و بي سرانجام ، کمرش شکست ، دل بريد ، با خودش ميگفت کاشکي دل هم فروشي بود.

- پاشو داداش ، پاشو اينجا که جاي خواب نيس …
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشيد کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها مي آمدند و مي رفتند.
- داداش آتيش داري؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توي اتوبوس ، وسط پياده رو ايستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نيرويي که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آي دزد ، آيييييي دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آي مردم …
جوان شناختش.
- ولم کن مرتيکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …
پهلوي چپش داغ شد ، سوخت ، درست جاي بخيه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روي زمين.
جوان دزد فرار کرد.
- آييي يي يييييي
مردم تازه جمع شده بودند براي تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر ميشد ،
- بگيريتش .. پو . ل .. ام
صدايش ضعيف بود ، صداي مبهم دلسوزي مي آمد :
- چاقو خورده …
- برين کنار .. دس بهش نزنين …
- گداس؟
- چه خوني ازش ميره …
دستش را گذاشت جاي خاليه کليه اش ، دستش داغ شد
چاقوي خوني افتاده بود روي زمين ، سرش گيج رفت ، چشمهايش را بست و … بست .
نه تصوير فاطمه را ديد نه صداي آدم ها را شنيد ، همه جا تاريک بود … تاريک .

همه زندگي اش يک خبر شد توي روزنامه : يک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همين…
هيچ آدمي از حال دل آدم ديگري خبر ندارد ، نه کسي فهميد مرد که بود، نه کسي فهميد فاطمه چه شد ؛مثل خط خطي روي کاغذ سياه مي ماند زندگي…
بالاتر از سياهي که رنگي نيست ، انگار تقديرش همين بود که بيايد و کليه اش را بفروشد به يک آدم ديگر ، شايد فاطمه هم مرده باشد ، شايد آن دنيا يک خانه يک اتاقه گرم گيرشان بيايد و مثل آدم زندگي کنند ، کسي چه ميداند ؟!
کسي چه رغبتي دارد که بداند ؟
زندگي با ندانستن ها شيرين تر مي شود ، قصه آدم ها ، مثل لالايي نيست
قصه آدم ها ، قصيده غصه هاست …

 

مجتبی بازدید : 310 سه شنبه 26 بهمن 1389 نظرات (0)

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود


 

مجتبی بازدید : 369 سه شنبه 26 بهمن 1389 نظرات (6)

عشق نمیپرسه تو اهل کجایی ؟فقط مگه :توقلب زندگی مکنی ،

عشق نمیپرسه چه کار مکنی ؟فقط میگه باعث میشی قلب من به ضربان بیفته ،

عشق نمیپرسه چرادور هستی:فقط میگه همیشه بامنی ،

عشق نمیپرسه دوستم داری؟فقط میگه :دوستت دارم

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
این وبلاگ رو برای کسی ساختم که عاشقشم و هیچوقت نمیتونم بدستش بیارم.امیدوارم یه روزی بفهمه که چقدر دوستش دارم هرجا که باشم فراموشش نمیکنم.ای کاش مال من بودی. *پروفایل فعال است* ╦╦══♥♥عشق♥♥══╦╦
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • فریاد های بیصدا
  • آوای تنهایی
  • پژواک یک سکوت
  • احساس گمشده
  • جوجه
  • شطرنج زندگی
  • tanhaiye man
  • TANHAII
  • فانوس
  • مبانی اینترنت وکامپیوتر
  • Dr shariati
  • من از هـمــــه تنــــهاتــرم
  • رویای عشق(عهدیه جوون)
  • عشق
  • به نام عشق
  • عشق وعاشقی
  • ღஜღ عاشقانه ها ღஜღ ♥
  • طرفداران سالومه سیدنیا
  • ساحل آرام
  • گل احساس
  • عـــــشــــــــــــــــــــــــــــــق
  • عشق من وتو
  • ع ش ق
  • ثبت دامنه وفروش هاست
  • مادوستدارسایه های تیره هم هستیم
  • عاشقانه ها
  • توعشق منی
  • زندگی من
  • مطالب جالب-موبایل-كامپیوتر-آموزشی-فرهنگی-تفریحی-سرگرمی-فال
  • ::تبادل لینک هوشمند و خودکار::..
  • لینک من
  • همه چيز از همه جا
  • ミღخودمو خودتミღ
  • بهترين سايت عكس و پيامك
  • ღ♥ღ♥ღتبسم نیلوفریღ♥ღ♥ღ
  • دهکده ی سرگرمی وتفریح
  • ع ش ق
  • ..::::..
  • ۩۞۩★ بزرگترین گالری عکسُ★ ۩۞۩
  • وبلاگ تفریحی یاس
  • ♥♥♥♥romehdinio♥♥♥♥
  • Azərbaycan-Traxto
  • وبلاگ پر بازدید دختر و پسر
  • saeed-love
  • دخمه دختر پسر هاي عاشق
  • عاشقانه
  • دانلود سریال جدید
  • بزرگترین کامیونیتی ایرانیان مقیم استرالیا
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 90
  • کل نظرات : 1262
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 25
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 29
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 531
  • بازدید ماه : 1,029
  • بازدید سال : 2,637
  • بازدید کلی : 67,186
  • کدهای اختصاصی

    آمار سایت

    قالب وبلاگ

    عشق

    وبلاگ-کد لوگو و بنر

    عشق

    یادم آمد شب بی چتر وکلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی من و آغوش رهائی سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی دلم آرام شد آنگونه که هر قطرهء باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت فلانی! چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر به تن کن وبیا!