بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک دخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که زکویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
با تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
چون باران باش
،رنج جداشدن از آسمان را
درسبزکردن زندگی جبران کن
تقدیم به عشقم
"ما در هیچ سرزمینی زندگی نمی کنیم منزل حقیقی ما قلب"
"کسانی است که دوستشان داریم "
من به تو خیره شدم
من به تو مات دوختم
من که از نگاهت در میان تنهاییم سوختم
از طپش تنهایی سکوتم بر تو خیره شدم
آن زمان که تو را از بر خواندم
در ذهنت تیره شدم
به شکل خاکستری شعرهایم در نگاهت کیش شدم
در نفسهایت گم شدم
من که در هر ثانیه با تو ثبت شدم
کنون در بادم
مثل شعله ای در باد بی یادم
من تو را از بر می خوانم
و در شعرم تو را یاس می نامم
در نگاهت ردپایی از عشق درک کردم
در گرمای آغوشت لذت یکی شدن را لمس کردم
در حضور دردم حضورت را حس کردم
همین لحظه بود که حرف دلم را از تو سرشار کردم
در لبخند تو امید به زندگی طلوع کرد
همانند آفتابی در تاریکی و بغض سرد
چه کودکانه دستانت را فشردم
و چه زود باورم را به تو سپردم
چه پیمان قشنگی است وقتی دل ها اصل اند نه فکر منطق بشری
من گویا در رویاها هستم
اما بگذار که عمرم اینگونه شود سپری
افسوس زمان در گذر است
لحظه ای رسیده است
از نوع حقیقت تلخ بیداری
از نوع جدایی اجباری
از نوع حسرت ها
فرصتی ازفاصله ها
زمانی به شکل خاطره ها
به دیروز خیره می شوی
تکرارش می کنی
این تکرار ترس از فرداهاست
ترس از خاطره هاست
این فاصله قدرت شکستن عهد ما را ندارد
حال بگو به آسمان و ستارگان
بگو به فال گیر تا می تواند در فال ما جدایی بکارد
بگو تا می تواند بین ما فاصله ببارد
اما این دوری طاقت شکستن عهد ما را ندارد
دیروز را از بر کن
امروز را لمسم کن
که فردایی اگر ببینم در کنار توست
که فرداها همه در یاد و نگاه توست
براي ان عاشق بي دل مي نويسم كه حرمت اشكهايم را ندانست....
براي آن مينويسم كه معناي انتظار را ندانست...
چه روزها و شبهايي كه به يادش سپري كردم...
براي آن مينويسم كه روزي دلش مهربان بود ....
مي نويسم تا بداند دل شكستن هنر نيست....
نه دگر نگاهم را برايش هديه ميكنم ، نه دگر دم از فاصله ها ميزنم....
و نه دلتنگي ها را فرياد مي زنم....
مي نويسم شايد نامهرباني هايش را باور كند.........شاید
می نویسم برای عشقم که تا ابد دوستت دارم
خیلیـــــــ سختهــــــــ
بنام کسی که جدایی روافرید تاقدرباهم بودنو بدونیم
خیلی سخته بعدازچندسال تازه
بفهمی که دوستداشتنش دورغ بوده
ولی بازم بهت بگه دوست دارم
خیلی سخته وقتی که میخوابی طعم واقعی مرگو بچشی
ولی وقتی که صبح چشمهاتوبازمیکنی ببینی
نمردیو باید یه روز دیگه رو باخاطرهاش شروع کنی
ولی اون دیگه پیشت نیست ولی انگارهرلحظه کنارته
ولی تو پیش اون بودی اون هیچ وقت ندیدت
این یه جمله میتونه تورو به گریه بندازه
تواونی بخندونی ولی اون یکی دیگه روخوشحال کنه
خیلی سخته بهت بگه دوستدارم ولی نمیخوامت
میگن با یادش باید زندگی کنی ولی تا کی خوابشو ببینی
میگن نا امیدنشو اخه درد نا امیدی نکشیدن چون ناامیدی
تنهایی گریه تنها هدیه هایی بود که اون بهت داده
ولی تو تمام زندگی تو بهش دادی
خیلی سخته بهش دل ببندیو ولی اون دلتو بشکونه
توهم میتونستی دلشو بشکونی ولی این کارو نکردی
چون خیلی دوستش داشتی خیلی سخته بزرگترین ارزوت
مرگ باشه ولی اون به تونه بایار تازه رسیدش خیلی راحت زندگی کنه
بعدکل ثروتت که عشقت بودبا با کاخ ارزوهاتو یکجا خراب کنه
اون وقت زیراوار بیمهری وتنهایی ازترس محبت و دوستداشتن
تا اخرعمرت بشینی زار زار گریه کنی خیلی سخته
ازترس اینکه مردم بهت نخندنو فکر نکنن دیونه ای
نتونی دردلتو به کسی بگی
خیلی سخته ارزوت کسی باشه که ازاین واون بشنوی
که هیچ اهمیتی واسش نداشتی حالا اون دیگه ارزوی نبودنت رو میکنه
خیلی سخته وقتی یادت میاد که حتی باشنیدن اسمش اونقدر
خوشحال میشدی که دوستداشتی داد بزنی
ولی حالا بادیدنش هم چیزی جزدرد وعذاب نصیبت نمیشه
چون اون دیگه واسه تو نیست خیلی سخته
بعدازچندوقت که میبینیش اشک تو چشهات حلقه بزنه
ولی اشک هات فقط واسه خودت مهم باشه
خیلی سخته جرات هرکاریو داشته باشی به
امیداینکه که کوه پشتت ولی وقتی برمیگردی
که پشتتو نگاه کنی ببینی یه عمر پشتت به دره بوده
حالا اون دیگه عشقش یه نفردیگه ست اصلا
تودیگه واسش مهم نیستی اصلا رسم بازی قایم موشکه زمونه اینه
توچشم میذاریو من قایم میشم اما تویکی دیگه روپیدامیکنی
خدایا همه این کارو روتو کردی به هرکی دل بستم تو دلمو شکوندی
هرجالونه ساختم توخرابش کردی هرجا بادیدن کسی دلم ارامش میگرفت
تویه استرابی رو به دلم مینداختی نمیدونم
شایدهمه اینکارو کردی که
به کسی غیرازخودت دل نبندم
پس حالا که همه ی امیدم به تو
کمکم کن کمکم کن
عشــــــــــــــــــــق بزرگتــــــــــــــــــــریـــــــــــــــــن دورغـــــــــــــــــــــــ دنــــــــــــــــیاســــــــــــــــــــت
ای خدا به من کمک کن تادل عشقم را بدست بیاورم
ای خدا من حرف دلم را برای عشقم گفتم ولی نمی دانم چرا باور نمی کنه
ای خدا من 3سال که خودم را به آب وآتیش می زنم که دل عزیز تر از جون خودم را بدست اورم ولی باور نمی کنه که دوستش دارم
ای خدا عشقم تا چند روز پیش جوابم را می داد ولی حالا نمی ده
ای خدا من تا کی باید امتحان پس بدم ؟!
ای خدا از این جا بهش می گم که هر کجایی این کره خاکی که تو این را افریدی وهمه در این زندگی می کنند میگم که دوستت دارم وبه یادش هستم
هوا ترست به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگرچه کوچک وتنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را ز یاد خواهی برد
اگرچه خوانده ام از جای جای چشمانت
دلم مسافر تنهای شهر شب بو هاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
تمام آینه ها نذر یاس لبخندت
جنوب آبی دریا فدای چشمانت
چه میشود تو صدایم کنی به لهجه ی موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
توهیچ وقت پس از صبر من نمی آیی
درانتظار چه خالیست جای چشمانت
به انتهای جنونم رسیده ام اکنون
به انتهای خود و ابتدای چشمانت
من و غروب و سکوت و شکستن و پاییز
توونیامدن وعشوه های چشمانت
خدا کند که بدانی چقدر محتاج است
نگاه خسته ی من به دعای چشمانت
تو نِمے دانے وَقتے چِشمانَتـــ غَمگينَند
وَقتي صِدايتــ آهنگ هَميشگے اَش رآ نـَدارَد
گاه کـہ غمـِ عالمـ در دِلَت جاے مے گيـرد
اَز هَمـہ ے دُنيـا گِرفتـہ اَستــ
چـہ دردے مے کِشَمـ ..
مے خواهَمـ يِکبآره
تَمآمـِ هَستے رآ بـہ آتَش بِکشَمـ
تَمامـِ دُنيـا رآ بَر هَم ريزَمـ
تو چـہ مے دانے چـہ دَردے دارَد غَمـِ چِشمانَتــ رآ ديدَن
نمے خواهمـ ..نمے خواهَمـ دنيايے رآ
کـہ همـہ ے هستےِ مَن دَر آن يِکــ لَحظـہ
آرامِش نَدارَد...
روزے کـہ گُلِ خَنده روے لَبانَت بِشکُفـد
بِهتَريـن و شيرين تَرين لَحظـہ ے زِندِگے مَن اَستــ
عِشقِ مَن , مَن هَمه اَمـ رآ بآ تو مے خواهَم
زِندِگے بدونِ تو وَ لَبخَندتــ بَرايَمـ پوچ اَستــ
اين لَحظآتــِ خوشبَختے رآ اَز مَن مَگيــر کـہ
تَمآمـِ مَن بـہ تو وآبَستـہ اَستــ
وَ تَنهآ تو دَليلِ بودَنمـ هستے
وَقتي صِدايتــ آهنگ هَميشگے اَش رآ نـَدارَد
گاه کـہ غمـِ عالمـ در دِلَت جاے مے گيـرد
اَز هَمـہ ے دُنيـا گِرفتـہ اَستــ
چـہ دردے مے کِشَمـ ..
مے خواهَمـ يِکبآره
تَمآمـِ هَستے رآ بـہ آتَش بِکشَمـ
تَمامـِ دُنيـا رآ بَر هَم ريزَمـ
تو چـہ مے دانے چـہ دَردے دارَد غَمـِ چِشمانَتــ رآ ديدَن
نمے خواهمـ ..نمے خواهَمـ دنيايے رآ
کـہ همـہ ے هستےِ مَن دَر آن يِکــ لَحظـہ
آرامِش نَدارَد...
روزے کـہ گُلِ خَنده روے لَبانَت بِشکُفـد
بِهتَريـن و شيرين تَرين لَحظـہ ے زِندِگے مَن اَستــ
عِشقِ مَن , مَن هَمه اَمـ رآ بآ تو مے خواهَم
زِندِگے بدونِ تو وَ لَبخَندتــ بَرايَمـ پوچ اَستــ
اين لَحظآتــِ خوشبَختے رآ اَز مَن مَگيــر کـہ
تَمآمـِ مَن بـہ تو وآبَستـہ اَستــ
وَ تَنهآ تو دَليلِ بودَنمـ هستے
یکی هست ، تو قلبم
که هرشب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمی خوام ، بدونه
واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ ،یه خودکار
دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه ، که خیسه
پر از اشک و کسی بازم اون و نمی خونه
یه روز همین جا ، تویه اتاقم
یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم ، آخه نخواستم
دلش و غصه بگیره
گریه می کردم ، درو که می بست
می دونستم که میمیرم
اون عزیزم بود ، نمی تونستم
جلوی راشو بگیرم
می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون می کنم اینجا
سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاکه ساعته رو دیوار
دوباره نمی خوام بشه باوره من که دیگه نمیاد انگار
یه روز همین جا ، تویه اتاقم
یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم ، آخه نخواستم
دلش و غصه بگیره
گریه می کردم ، درو که می بست
می دونستم که میمیرم
اون عزیزم بود ، نمی تونستم
جلوی راشو بگیرم
یکی هست ، تو قلبم
که هرشب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمی خوام ، بدونه
واسه اونه که قلب من این همه بی تابه
یه کاغذ ،یه خودکار
دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه ، که خیسه
پر از اشک و کسی بازم اون و نمی خونه
اگه میخوای بری برو * به پشت سر نگاه نکن
حتی اگه صدات زدم * دیگه تو اعتنا نکن
به فکر قلب من نباش * که بشکنه یا نشکنه
هر جای دنیا که باشی * دلم به یادت میزنه
دیدن خوشبتی تو * برای من همین بسه
مهر تو به دلم نشست * این واسه من مقدسه
ستاره ی دنباله دار * فقط مال تو قصه هاست
حقیقتو بخوام بگم * جدایی سهم آدماست
میخوام یه پرسه بزنم * تو لحظه های قبلیمون
وقت هایی که دلم میخواست * بهت بگم با من بمون
اینارو گفتم بدونی * عشق من عادت نبوده
دوست داشتن چشمای تو * فقط تو خلوت نبوده
میخوام بگم اشک چشام * فانوس راه تو بشه
دلم که قابلی نداشت * اونم فدای تو بشه
اگر خیال داری دوستم بداری همینک دوستم بدار اکنون که زنده ام ....
صبر نکن تا بمیرم بدان که انوقت هرگز صدایت به گوشم نخواهد رسید
ومجبور میشوی حرف های ناگفته ی قلب ساده ات را در فراسوی یه
مشت خاک سرد پنهان کنی پس ....
اگر ذره ای عشق من در دلت ماوا دارد
اگر دوستم داری بگذار زنده بمانم
فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است ، چشمانم غرق در اشکهایم شده ….
دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی ….
همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…
انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ، راهی ندارم برای فرار از غمهایم…
این هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ….
دیگرگذشت ، حالا تو نیستی و من جا مانده ام ، تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام ، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار مانده ام….
فکر دل دادن و دلبستن را از سرم بیرون میکنم ، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم دور میکنم،اگر از تنهایی بمیرم هم دلم را با هیچکس آشنا نمیکنم….
دیگر بس است ، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم، تا کی باید برای این و آن بمیرم؟
در حسرت یک لحظه آرامشم ، دلم میخواهد برای یک بار هم که شده شبی را بی فکر و خیال بخوابم…
تو هم مثل همه ، هیچ فرقی نداشتی ، هیچ خاطره ی خوبی برایم جا نگذاشتی ،حالا که رفتی ، تنها غم رفتنت را در قلبم گذاشتی….
گرچه از همان روز اول میخواستمت ، گرچه برایم دنیایی بودی و هنوز هم گهگاهی میخواهمت ، اما دیگر مهم نیست بودنت ، چه فرقی میکند بودن یا نبودنت؟
سوز عشق تو هنوز هم چهره ام را پریشان کرده ، دلم اینجا تک و تنها راهش را گم کرده ، این شعر را برای تو نوشتم بی پرده ، هنوز هم دلت نیامده و خیالت ، خیال مرا پریشان کرده ….
با وفا مهرتو اندر جان ماست
"زندگی بی تو همان زندان ماست
"کم بزن تو اتش دل بی تاب را "
یاد خوبت روز وشب مهمان "ماست
بازی روزگار را نمی فهمم!
من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم!
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !
عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.
عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کُند مادرِ تو با من جنگ
هر کُجا بیندم از دور کُند
چهره پر چین و جبین پُر آژنگ
با نگاهِ غضب آلود زند
بر دلِ نازکِ من تیرِ خدنگ
مادرِ سنگدلت تا زندهست
شهد در کامِ من و توست شَرنگ
نشوم یکدل و یکرنگ تو را
تا نسازی دلِ او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بیخوف و درنگ
روی و سینۀ تنگش بدری
دل برون آری از آن سینۀ تنگ
گرم و خونین به منش باز آری
تا بَرد ز آینۀ قلبم زنگ
عاشقِ بیخرد ناهنجار
نه، بل آن فاسقِ بیعصمت و ننگ
حُرمتِ مادری از یاد ببُرد
خیره از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصدِ سرمنزلِ معشوق نمود
دلِ مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دمِ در به زمین
و اندکی سُوده شد او را آرنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بیفرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
«آه دست پسرم یافت خراش
آه پای پسرم خورد به سنگ»
که کُند مادرِ تو با من جنگ
هر کُجا بیندم از دور کُند
چهره پر چین و جبین پُر آژنگ
با نگاهِ غضب آلود زند
بر دلِ نازکِ من تیرِ خدنگ
مادرِ سنگدلت تا زندهست
شهد در کامِ من و توست شَرنگ
نشوم یکدل و یکرنگ تو را
تا نسازی دلِ او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بیخوف و درنگ
روی و سینۀ تنگش بدری
دل برون آری از آن سینۀ تنگ
گرم و خونین به منش باز آری
تا بَرد ز آینۀ قلبم زنگ
عاشقِ بیخرد ناهنجار
نه، بل آن فاسقِ بیعصمت و ننگ
حُرمتِ مادری از یاد ببُرد
خیره از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصدِ سرمنزلِ معشوق نمود
دلِ مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دمِ در به زمین
و اندکی سُوده شد او را آرنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بیفرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
«آه دست پسرم یافت خراش
آه پای پسرم خورد به سنگ»
«شب مهتاب بود. عاشق و معشوق در
کنار جویی نشسته مشغول راز و نیاز
بودند. دختر از غرور حُسن مست و
جوان از آتش عشق در سوز و گذاز بود.
جوان گفت: ای محبوب من، آیا هنوز در
صافی محبت و خلوص عشق من شُبههای
داری؟ من که همه چیزِ خود حتی
گرانبهاترین دارایی خویش یعنی قلبِ
خود را نثار راه عشق تو کردهام.
دختر جواب داد: دل در راه عشق باختن
نخستین قدم است. تو دارای یک گوهر
قیمتداری هستی که گرانبهاتر از
قلب توست و تنها آن گوهر نشان صدق
تو میتواند بشود. من آن گوهر را از
تو میخواهم و آن دل مادر توست. اگر
دلِ مادرت را کنده بر من آوری من به
صدقِ عشقِ تو یقین حاصل خواهم کرد و
خود را پایبند مهرِ تو خواهم ساخت.
این حرف در ته روح و قلب جوان
دلباخته طوفانی برپا کرد؛ ولی قوتِ
عشق بر مهرِ مادر غالب آمده از جا
برخاست و در آن حالِ جنون رفته قلبِ
مادر خود را کنده راه معشوق پیش
گرفت. با آن شتاب که راه میپیمود
ناگاه پایش لغزیده به زمین افتاد؛
دلِ مادر از دستش رها شده روی خاک
غلتید و در آنحال صدایی از آن دل
برخاست که میگفت: پسر جان؛ آیا
صدمهای برایت رسیده!؟».
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دل خواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ي ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين عشق سفر كن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم
باز گفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو دافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم نتوانم
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آنكوچه گذشتم
از كتاب ابر و كوچه
باز هم غم عشق و ناله جدایی در من فغان کردنمی دانم آیا آب عشقی پیدا خواهد شدکه این آتش را در من خاموش کندگر این آب پیدا نشد این آتش در من چه خواهد کردمرا خواهد سوزاندولی من از خدا می خواهم که این آتش آتش عشق تو باشدخدایا! ما اگر بد کنیم،تو را بنده های خوب بسیار است، تو اگر مدارا نکنی ما را خدای دیگر کجاست ؟
از
خدا پرسیدم:
اگر در سرنوشت ما
همه چیز راازقبل نوشته ای
دعاکردن چه سودی دارد؟
خداوند خندید و گفت:
شاید در سرنوشتت
نوشته باشم :
♥هر چه دعا کرد ♥
•●ღ♥ღ.ღ♥ღ●•
دعای باران چرا؟!
دعای عشق بخوان!
این روزها دلها تشنه ترند تا زمین...
خدایا کمی عشق ببار!!!...
•●ღ♥ღ.ღ♥ღ●•
خدایا هر کس به یادم هست به یادش باش
اگر کنارم نیست کنارش باش
اگر تنهاست پناهش باش
اگر غم دارد غمخوارش باش
•●ღ♥ღ.ღ♥ღ●•
دلم شکسته تر از
شیشه های شهر شماست
......شکسته باد آنکه
دلش این چنین میخواست....
•●ღ♥ღ.ღ♥ღ●•
شبی غمگین شبی بارانی و سرد
مرا در غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من می گفت تنهایی غریب است
ببین که غربتش با من چه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
و او هرگز شکستم را نفهمید
اگر چه تا ته دنیا صدا کرد
•●ღ♥ღ.ღ♥ღ●•
تا تویی در خاطرم با دیگران بیگانه ام
با خیالت هم نشین با دورریت دیوانه ام
•●ღ♥ღ.ღ♥ღ●•
دلمان که می گیرد
تاوان لحظه هایی است
که دل می بندیم
•●ღ♥ღ.ღ♥ღ●•
چه زیبا.. گفتم دوستت دارم!
چه صادقانه.. پذیرفتی!
چه فریبنده آغوشم برایت باز شد!
چه ابلهانه.. با تو خوش بودم!
چه كودكانه.. همه چیزم شدی!
چه زود.. به خاطر یك كلمه مرا ترك كردی!
چه ناجوانمردانه.. نیازمندت شدم!
چه حقیرانه.. ..
واژه غریب خداحافظی به من آمد!
چه بیرحمانه.. من سوختم!
چشم میشوی
بر واژه های گریانم
میباری حروف را
منقرض میشود تاریخ ِ نگاهت
در راه راه ِ دفترم
سقوط میکند اشک بر « من »
پاک میشــوم
تمام میشوم در سفیدی ِ صفحه
و « تو » باز هم
مرا به جستجو نشسته ای
منی که خاک شدم
در زیر خروارها سکوت...
یکــ نفــر
یک جایـــــی
درحالـ فکــرکردنـ به تـوستـ ...
یکـ نفـر تمامـ رؤیـاهاشـ لـبخـند تـوستـ
وزمانیـ که به تو فکــرمیکـنه احساسـ میکــنه کهـ زندگـیـ واقعـا"باارزشه
پسـ هـروقـتـ احسـاس تنـــــــــــهایــــــــــــــی کـــــــــــــردی
ایـــن حقــــیقتـ رو به خاطــر داشتــه باشـ کهـ
یـــــــــکـ نفــــــــــــــــــــــــر
یکــ جایـــــــــــی
درحـالـ فکــــرکردنـ بهـ تـوستـ
روزی روزگاری درختی بود ….
و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
و سیب می خورد
با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
او درخت را خیلی دوست می داشت
خیلی زیاد
و درخت خوشحال بود
اما زمان می گذشت
پسرک بزرگ می شد
و پسر کوچولویی را دوست می داشت .
پسرک هر روز می آمد
برگ هایش را جمع می کرد
از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .
از تنه اش بالا می رفت
از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد
و سیب می خورد
با هم قایم باشک بازی می کردند .
پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .
او درخت را خیلی دوست می داشت
خیلی زیاد
و در خت خوشحال بود
اما زمان می گذشت
پسرک بزرگ می شد
و درخت اغلب تنها بود
تا یک روز پسرک نزد درخت آمد
درخت گفت : « بیا پسر ، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ،
سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »
پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست .
می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .
من به پول احتیاج دارم
می توانی کمی پول به من بدهی ؟
درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم »
من تنها برگ و سیب دارم .
سیبهایم را به شهر ببر بفروش
آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .
پسرک از درخت بالا رفت
سیب ها را چید و برداشت و رفت .
درخت خوشحال شد .
اما پسر ک دیگر تا مدتها بازنگشت …
و درخت غمگین بود
تا یک روز پسرک برگشت
درخت از شادی تکان خورد
و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خو شحال باش »
پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم ،
زن و بچه می خواهم
و به خانه احتیاج دارم
می توانی به من خانه بدهی ؟
درخت گفت : « من خانه ای ندارم
خانه من جنگل است .
ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری
و برای خود خانه ای بسازی
و خوشحال باشی . »
آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد
و درخت خوشحال بود
اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت
و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد
با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت :
« بیا پسر ، بیا و بازی کن »
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .
قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور می توانی به من قایق بدهی ؟
درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز
آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی
و خوشحال باشی .
پسر تنه درخت را قطع کرد
قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد .
و درخت خوشحال بود
پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته ، تنها و غمگین
درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم
اما دیگر نه سیب دارم ، نه شاخه ، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو
پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام
و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا میتوانم کنارت بنشینم ؟
درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند
و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند …
سلام به همه دوستانم وبازدیدکنندگان عزیز:
من می خواهم درباره عشقم از شما ها کمک بگیرم :
نمی دانم عشقم چرا بامن حرف نمی زند من براش گفتم که دوستت دارم وعشقمی
قبلاًباهم حرف می زدیم وبعد نمی دانم چی شد که حرف نزد (این حرف یک سال پیشه)
وچند روز پیش باهم حرف می زدیم که باز هم رابطه اش را بازهم قطع کرد نمی دانم
لطفا من را راهمنایی کنید .
من چگونه بهش بگم دوستت دارم واز اینجا هم بهش میگم:
دوستت دارم عزیزم
برگرد بی تو بغض فضا وا نمی شود
یک شاخه یاس عاطفه پیدا نمی شود
در صفحه دلم تو نوشتی صبور باش
قلبم غبار دارد و معنا نمی شود
بی تو شکست و پنجره رو به آسمان
غم در حریم آبی دل جا نمی شود
دریای تو پناه نگاه شکسته است
هر دل که مثل قلب تو دریا نمی شود
می خواستم بچینم از آن سوی دل گلی
اما بدون تو که گلی وا نمیشود
دردیست انتظار که درمان آن تویی
این درد تلخ بی تو مداوا نمی شود
زیباترین گلی که پسندیده ام تویی
گل مثل چشمهای تو زیبا نمی شود
بی تو شکسته شد غزل آشناییم
شبنم گل نگاه مرا باز شسته است
دل در کنار یاد تو تنها نمی شود
گلدان یاس بی تو شکست و غریب شد
گلدان بدون عشق شکوفا نمی شود
باران کویر روح مرا می برد به اوج
اما دلم بدون تو شیدا نمی شود
رفتی و بی تو نام شکفتن غریب شد
دیگر طلوع مهر هویدا نمی شود
رویای من همیشه به یاد تو سبز بود
رفتی و حرفی از غم رویا نمی شود
رفتی و دل میان گلستان غریب ماند
دیگر بهار محو تماشا نمی شود
یک قاصدک کنار من آمد کمی نشست
گفتم که صبح این شب یلدا نمی شود
دل های منتظر همه تقدیم چشم تو
امروز بی حضور تو فردا نمی شود
یک شاخه یاس عاطفه پیدا نمی شود
در صفحه دلم تو نوشتی صبور باش
قلبم غبار دارد و معنا نمی شود
بی تو شکست و پنجره رو به آسمان
غم در حریم آبی دل جا نمی شود
دریای تو پناه نگاه شکسته است
هر دل که مثل قلب تو دریا نمی شود
می خواستم بچینم از آن سوی دل گلی
اما بدون تو که گلی وا نمیشود
دردیست انتظار که درمان آن تویی
این درد تلخ بی تو مداوا نمی شود
زیباترین گلی که پسندیده ام تویی
گل مثل چشمهای تو زیبا نمی شود
بی تو شکسته شد غزل آشناییم
شبنم گل نگاه مرا باز شسته است
دل در کنار یاد تو تنها نمی شود
گلدان یاس بی تو شکست و غریب شد
گلدان بدون عشق شکوفا نمی شود
باران کویر روح مرا می برد به اوج
اما دلم بدون تو شیدا نمی شود
رفتی و بی تو نام شکفتن غریب شد
دیگر طلوع مهر هویدا نمی شود
رویای من همیشه به یاد تو سبز بود
رفتی و حرفی از غم رویا نمی شود
رفتی و دل میان گلستان غریب ماند
دیگر بهار محو تماشا نمی شود
یک قاصدک کنار من آمد کمی نشست
گفتم که صبح این شب یلدا نمی شود
دل های منتظر همه تقدیم چشم تو
امروز بی حضور تو فردا نمی شود
حالمــــان بد نیست غم کم می خوریم ...
کم که نه، هر روز کم کم مـی خوریم ...
آب مـــــی خـــواهم سرابم مــی دهند ...
عشـــــق می ورزم عـــذابم می دهند ...
خود نمیدانم کجا رفتــــم بـــــه خواب ...
از چه بیدارم نکــــــــردی آفــــــــتاب ...
خنـــــــجری بر قــــــلــب بیمارم زدند ...
بی گنـــــــــــاهی بــــودم و دارم زدند ...
کم که نه، هر روز کم کم مـی خوریم ...
آب مـــــی خـــواهم سرابم مــی دهند ...
عشـــــق می ورزم عـــذابم می دهند ...
خود نمیدانم کجا رفتــــم بـــــه خواب ...
از چه بیدارم نکــــــــردی آفــــــــتاب ...
خنـــــــجری بر قــــــلــب بیمارم زدند ...
بی گنـــــــــــاهی بــــودم و دارم زدند ...
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم ...
امروز هم گذشت با مرور خاطرات دیروز ...
با غم نبودنت وسکوتی سنگین
و من شتابان در پی زمان بی هدف
فقط می روم ... فقط می دوم ...
یاس ها هم مثل من خسته اند از خزان وسرما !
گرمی مهر تو را می خواهند
غنچه های باغ هم دیگر بهانه می گیرند !
میان کوچه های تاریک و غربت تنهایی ...
صدای قدم هایت را می شنوم
اما تو نیستی ...
فقط صدای مبهم
قول داده بودی که تنهایم نگذاری
همیشه با من باشی حتی اگر نبودی ...
یادت هست ؟؟؟
و رفتی وخورشید را هم بردی
و من در این کوچه های تنگ و باریک
سر گردانم ومنتظر ..
منتظر...
برگی از دفتر زندگی ام را ورق می زنم
و امروز به پایان دفتر زندگی ام نزدیک تر هستم ... !!!
گاه می اندیشم
کاش همنشین لحظه های بی قراریم
کسی جز تو نبود...!!!!
امروز هم گذشت با مرور خاطرات دیروز ...
با غم نبودنت وسکوتی سنگین
و من شتابان در پی زمان بی هدف
فقط می روم ... فقط می دوم ...
یاس ها هم مثل من خسته اند از خزان وسرما !
گرمی مهر تو را می خواهند
غنچه های باغ هم دیگر بهانه می گیرند !
میان کوچه های تاریک و غربت تنهایی ...
صدای قدم هایت را می شنوم
اما تو نیستی ...
فقط صدای مبهم
قول داده بودی که تنهایم نگذاری
همیشه با من باشی حتی اگر نبودی ...
یادت هست ؟؟؟
و رفتی وخورشید را هم بردی
و من در این کوچه های تنگ و باریک
سر گردانم ومنتظر ..
منتظر...
برگی از دفتر زندگی ام را ورق می زنم
و امروز به پایان دفتر زندگی ام نزدیک تر هستم ... !!!
گاه می اندیشم
کاش همنشین لحظه های بی قراریم
کسی جز تو نبود...!!!!
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
و از جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگران
اول به دام آرم تو را وانگه گرفتارت شوم
آرزویم این است:
نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد
و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را میخواهد
و به لبخند تو از خویش رها میگردد
و تو را دوست بدارد
به همان اندازه که دلت میخواهد!!!
این وبلاگ رو برای کسی ساختم که عاشقشم و هیچوقت نمیتونم بدستش بیارم.امیدوارم یه روزی بفهمه که چقدر دوستش دارم هرجا که باشم فراموشش نمیکنم.ای کاش مال من بودی.
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست
احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می
داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک
سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را
به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با
دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و
چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و
وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در نوزده سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و
پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که
همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها
حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود
نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.
به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده
بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که
پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را
کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه
پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا
کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا
رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر
پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و
تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج
پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و
داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت.
دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد.
شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می
کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال
بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و
در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار
می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را
مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس
اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر
با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و
پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر
با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو
برابر آن پول و بیست درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد
کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت
طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج
کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی
بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک
ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش،
پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن
را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد
هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک
ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره
چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را
از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین
افتاد. رویش نوشته شده بود:
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بی کرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو بهتر
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده ی شادی و سرورم را
آن کس که مرا نشاط و مستی داد
آن کس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تأمل گفت
« او یک زن ساده لوح عادی بود »
می سوزم از این دورویی و نیرنگ
یک رنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه ی جاودانه می خواهم
رو ٫ پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه ی دیگری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه ی آن دو چشم رؤیایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو دربدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
و آن آه نهان به لب نمی رانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو ٫ مجو ٫ هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز
______¤¤¤ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤---------------¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤-------¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___¤¤¤¤¤----------------------¤¤¤-¤¤¤-----------------------¤¤¤
__¤¤¤¤¤--------------سلامی به گرمی خورشید---------------¤¤¤
_ ¤¤¤-هرگز به کسی اجازه نده تا رویاهای تورا زیر سوال ببرد-¤¤¤
¤¤¤------------------------------------------------------------------------¤¤¤
¤¤¤--در سراشیبی که نامش زندکیست------------------------------¤¤¤
¤¤¤------باهمه بیگانگیها میروم------------------------------------------¤¤¤
¤¤¤----------در سکوت سرد غمگین زمان------------------------------¤¤¤
¤¤¤--------------بی هدف بی یار و تنها میروم------------------------¤¤¤
_¤¤¤----------------در سراشیبی که نامش زندگیست------------¤¤¤
__¤¤¤------------------می روم شاید که در دشت بزرگ--------¤¤¤
____¤¤¤-------------------باز یابم آنچه را گم کرده ام--------¤¤¤
______¤¤¤------------------موفق باشی-----------------¤¤¤
_________¤¤¤-----------دوستون داارم-------------¤¤¤
____________¤¤¤¤¤¤--I LOVE YOU---¤¤¤¤¤¤
_____________¤¤¤--------------------------¤¤¤
________________¤¤¤---------------¤¤¤
___________________¤¤---بای---¤¤
____________________¤¤¤¤¤¤¤
______________________¤¤¤¤
______________________¤¤¤
_______________________¤
تو روزی با غمی سنگین
ز شهر دیدگانم کوچ خواهی کرد
و من در پرنیان خاطرات با تو بودن
به عشق پاک تو به گرمی گریه خواهم کرد
و در عمق افق فریاد خواهم زد
که ای عاشقترین عاشق
به یاد آور تو تنها عاشقی را
که در اعماق چشمان بلورینت
تمام هستی اش را جستجو می کرد...
از یک عاشق شکست خورده پرسیدم: بزرگ ترین اشتباه؟ گفت عاشق شدن گفتم بزرگ ترین شکست؟ گفت شکست عشق گفتم بزرگترین درد؟ گفت از چشم معشوق افتادن گفتم بزرگترین غصه؟ گفت یک روز چشم های معشوق رو ندیدن گفتم بزرگترین ماتم؟ گفت در عزای معشوق نشستن گفتم قشنگ ترین عشق؟ گفت شیرین و فرهاد گفتم زیبا ترین لحظه؟ گفت در کنار معشوق بودن گفتم بزرگترین رویا؟ گفت به معشوق رسیدن پرسیدم بزرگترین ارزوت؟ اشک تو چشماش حلقه زدو با نگاهی سرد گفت: ( مرگ)
هنوزم دوستت دارم
میخام به یکی خودش
میدونه کیه بگم که بازم میگم
دوستت دارم
از عشق:
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه كه نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
نظره تو چیه؟
تعداد صفحات : 2
درباره ما
این وبلاگ رو برای کسی ساختم که عاشقشم و هیچوقت نمیتونم بدستش بیارم.امیدوارم یه روزی بفهمه که چقدر دوستش دارم هرجا که باشم فراموشش نمیکنم.ای کاش مال من بودی. *پروفایل فعال است* ╦╦══♥♥عشق♥♥══╦╦
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت
کدهای اختصاصی